سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گروه جهادی شهدای گمنام دانشگاه علوم پزشکی
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 92 تیر 11 توسط جهادگر

متن زیر نوشته ای از یکی از بچه های سفر سبز دانشگاه صنعتی شریف از سال های قبل است که خواندن آن خالی از لطف نیست:

من پارسال رفتم اردوی جهادی. قبلاً یکبار دیگر هم چنین اردویی رفته بودم. کوچک­تر بودم، ساده­تر بودم، و با خودم آشناتر بودم. قرار که شد بروم اردوی جهادی، اردویِ سختِ کارگریِ خشنِ دور، خیلی فکر کردم که من برای چی باید بروم. صاف­تر بودم و ساده­تر؛ فهمیدم برای چی بروم، رفتم و برگشتم و خیلی خوشحال بودم که در چنان اردویی بودم و در چنان جمعی بودم و چنان شبهایی بر من گذشت، که چه شب­هایی بود! بعد از چه روزهایی! (کمترینش را به تو میگویم. همه عمرم از عقرب میترسیدم مثل … و آنجا عقرب بود و بچه­ها هم دیده بودند. با اون وضعیت محل اسکانمون و اون امکانات و ایمنی شب من چطور صبح میشد بماند؛ ولی زیاد نگذشت که مسأله حل شد. دیگر زیر آسمان که دراز میکشیدم، بسم الله میگفتم، و میرفتم توی فکر، تا وقتی که خواب چشم­های خیسم را ببرد آنقدر برایم لذت داشت که تو نمیتوانی بفهمی مگر اینکه تو هم رها شدن و سپردن را روزی تجربه کرده باشی.)

پارسال هم اردویی دیگر بود و بازهم شرایط طوری شد که توانستم بروم. ولی این بار بزرگ­تر بودم و باتجربه­ تر، و نیازی به آن­همه فکر کردن نبود؛ قبلاً هم رفته بودم و خوب بوده دیگر. رفتم و اردوی سختی بود و خسته شدم. کلنگ که میزدم زود خسته میشدم ولی وقت کار زود تمام نمیشد. سنگ می­آوردم و زود خسته میشدم. بلوک خالی کردن که از همه سخت­تر بود و اصلا یکی دوبار پیچوندمش.

اغلب بچه­ ها و اکثر مسئولین، جهادی اولشان بود و من بار اولم نبود، پس لابد باتجربه بودم. باتجربه بودم و زیاد میدانستم، پس تحملم نسبت به اشکالات و بی نظمی­ ها خیلی کم بود و زیاد غر میزدم. زیاد نگذشت که اردو برایم خسته کننده شد، و معمولا بهم خوش نمیگذشت. اشکالات فکری هم کم­کم پیدا کردم، و دیگر روحیه­ام را باخته بودم. گرچه اردو تمام نشد مگر آنکه خودم را بازیافتم، ولی خیلی از دست دادم و خیلی ضرر کردم. انتقادات جدی به آن اردو وارد بود، ولی مشکل من چیز دیگری بود. از خودم بود؛ که بزرگ بودم و باتجربه بودم. تیپ و ظاهرم تغییر نکرده بود. عقاید و آرمان­هایم نیز. ولی چه فایده. شخصیت من واقعیت من است، و واقعیت من از عقاید من دور شده بود، و به زمین نزدیک­تر. چاق­تر شده بودم و زیاد میخوابیدم و زیاد گرسنه میشدم و زیاد میخوردم. نیازمند بودم، به آب، و به شربت آلبالوی وسط کار، به غذا و به مزه غذا که خوش باشد، و به خواب. و این آدم بهره­ای از اردوی جهادی نمیبرد و آنهمه عرق که میریزد همه اسراف است و در خاک فرو میرود.

حالا که اردویی دیگر در پیش است، خیلی کار دارم با خودم. خیلی سنگ دارم که باید با خودم وابکنم. و به تو هم هشدار میدهم! که خوب فکر کن ببین کی هستی و چکاره ­ای. ببین مرد اردویِ سختِ کارگریِ خشنِ دور با اشکالات و بی ­نظمی­های کم یا زیاد هستی یا نه. و نمیتوانی مردش باشی مگر آنکه با خودت روراست باشی، که کی هستی و برای چه اردوی جهادی را میخواهی.




قالب وبلاگ