سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گروه جهادی شهدای گمنام دانشگاه علوم پزشکی
نوشته شده در تاریخ جمعه 92 اردیبهشت 6 توسط

بسم ا...

از داروهایی که  پارسال با خودمون برده بودیم جنوب کلی باقی مونده بود  و امسال این داروها و آمپول ها رو ما بین وسایلی دیگه ای که از دفتر ساری آورده بودیم دیدم،همشون تقریبا تاریخ مصرف گذشته بودن و ماهم اونا رو یه گوشه ای گذاشتیم تا روز آخر بندازیمشون دور!!!!!

شب آخری که تو نمازخونه مدرسه همه داشتن وسایل گروه های خودشونو جمع میکردن ما هم مشغول جمع اوری وسایل گروه بهداشتی بودیم که یاد اون قرصا و آمپولا افتادم،همه رو ریختم تو یه پلاستیک و گذاشتم بیرون در نمازخونه،درکنار باقی آشغلا!!!

یکی از دوستامون که معروف شد به بابای مدرسه،مشغول آتیش زدن آشغالا به صورت سری به سری بود،ما هم یادمون رفت بگیم این آشغالای ما سوزوندنی نیست و توش آمپول هست خطرناکه!!!!!

رفتم تو ، دو سه دقیقه بعد یهو شروع شد : تخ توخ ...!!! اصلا یه وضی...

دویدم بیرون دیدم بچه ها بابای مدرسه رو میکشن عقب و میگن جلو نرو!! پرسیدم چه خبر شده ؟ گفتن آشغالای شما رو انداختیم توش یهو....!!!!

حالا این بابا اصرار داره بره جلو که آشغالا رو در بیاره!نذاشتیم،حداقل دوست نداشتیم روز آخری سر کسی بلایی بیاد و جانباز بدیم!جالب بود حدود 1 ساعتی این آشغالا سوخت و هرازگاهی این پوکه ها میترکید و  صدای تیر و ترکش میپیچید تو حیاط!!!!! به قول بابا ی مدرسه اونا پوکه نبودن اونا خمسه خمسه بودن!!! البته ما همون 1 ساعت رو با یه چوب دستی دور و بر بابا بودیم که یه وقتی هوس نکنه بره سمت اون آتیش و خمسه خمسه ها...!!!!




قالب وبلاگ