سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گروه جهادی شهدای گمنام دانشگاه علوم پزشکی
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 92 فروردین 29 توسط

بسم ا...

بچه ها تو اوتوبوس میپرسیدن تو دیگه چرا اینقدر ناراحتی؟؟؟تو که مامان باباتو دیدی،ناراحتیت واسه چیه؟؟؟

نتونستم چیزی بگم..

ولی یادم میاد ناراحتیم بی علت نبود..

تو پارک،حین ناهار خوردن یه پسربچه ی 10-12 ساله ای رو دیده بودم؛خواستم لقمه اول بخورم که دلم نیومد،پشت سرم بود،پرسیدم ناهار داری؟متوجه غذایی که برادرا بهش  دادن شدم،خیالم راحت شد..

بعد از غذا خوردن دیدم که مثل همه ی هم سن و سالای خودش داره تو پارک تنهایی بازی میکنه اونم 2 یا 3 ساعت بعد از تحویل سال با لباسای نامناسب،دلم نیومد همینجوری برم و باهاش حرف نزنم،رفتم با یکی از دوستام جلو؛گفتم شما عید ندارید اینجا؟

گفت :چرا

گفتم:پس اینجا چیکار میکنی؟؟خونتون کجاست؟؟

با دست اشاره کرد به خیابون روبه روی پارک و گفت خونشون تو اون خیابونه

گفتم : تو ،اینجا،تنهایی ،پس مامان بابات کجان؟

گفت : 3 سال پیش تو یه تصادف مردن...

نتونستم چیزی بگم،چیزی برای گفتن نداشتم،یه لحظه از خودمم بدم اومد،من حتی تو یه استان دیگه تونستم زمان تحویل سال خانوادمو ببینم و این بچه...

تمام مدت ذهنم مشغولش بود؛چندتا بچه دیگه مثل این پسربچه توی پارک یتیمن؟؟؟؟تو شهر خودمون؟تو همسایه هامون؟؟

چقدر نیاز به محبت دارن؟؟چرا ما نمیتونیم کاری کنیم؟این همه سختی رو تا کی باید تحمل کنن؟؟؟

و کلی سوال دیگه...




قالب وبلاگ