سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گروه جهادی شهدای گمنام دانشگاه علوم پزشکی
نوشته شده در تاریخ جمعه 92 فروردین 16 توسط جهادگر

باسلام. تو یکی از روزا که ما توی یکی از روستاها بودیم از قبل مسئولین گروه و مسئولین حوزه بسیج اون منطقه هم به ما گفتن که وقتی توی این منطقه از روستا میرید هوای خوتونو داشته باشید چون ممکنه مشکلی پیش بیاد. توی همین روستا ما داخل یه خونه ای رفتیم که طبق معمول کسی رو که فارسی بتونه حرف بزنه و فارسی متوجه بشه نداشتیم بالاخره سرتون رو درد نیارم با زبون بی زبونی به یکی از اون اهالی خونه فهموندیم که باید یکی رو بیارن که فارسی بتونه حرف بزنه

و بعد از چند دقیقه دیدیم یه آقای قد بلند و هیکلی و حدود 35 یا 36 ساله اومد و فارسی رو مثل چی صحبت میکرد. یکم باهاش گرم گرفتم و بهم گفته بود که چند ماه پیش یه تصادف سختی داشته. بعد رفتیم سر ترجمه ما به این مرده گفتیم از اون خانومه که فارسی بلد نبوده بپرسه داروی فشار مصرف میکنه دیدیم مرده همینجوری داره نگاه میکنه . دوباره ازش خواستیم که بپرسه دیدیم همون حرکت رو انجام داد. گفتیم شاید نمیدونه قرص فشار چیه گفتیم ازش بخایم از خانومه بپرسه که میتونه بره آبلیمو بخوره(چون فشار اون خانومه خیلی بالا بود و آبلیمو فشار رو پایین میاره) دیدیم دوباره مرده با سکوت داره نگاه میکنه حالا منو جناب دکتر خندمون شروع شد. چند تا سوال دیگه از اون مرده پرسیدم که همه رو نصفه کاره جواب داد انگار که چیزی رو نمیشنید از اینجا خنده هامون تازه شروع شد بعد از چند دقیقه دیدیم اون مرده گفت که بعد از اون تصادفی که داشت یکی از گوش هاش که از قضا اون گوشی بود که طرف ما بود ناشنوا شده بود و بنده خدا ما هر چی ازش میخاستیم نمیشنید تا از اون خانومه سوال کنه. ما تا این قضیه رو شنیدیم زدیم زیر خنده از اون خنده هایی که وقتی شروع میشه اصلا نمیشه کنترلش بکنیم خیلی اون شرایط واقعا سخت بود. من گفتم با حرفایی که مسئولین به ما گفته بودن الان ما رو با چوب و چماق میندازن بیرون ولی دیدیم نه واقعا خانواده خوب و مهمان نوازی بودن واقعا اگه کسی با من این رفتار رو میکرد من بیرونشون میکردم. جالب تر اینکه آقای دکتر گروه وسط اون خنده ها یه برگه ارجاع به پزشک نوشت و داد به من که به اون مرده بدم که هر وقت به پزشک میره این برگه رو ببره من داشتم از خنده میترکیدم وقتی هم صورت این بنده خدا رو میدیدم خنده هام چند برابر میشد. فقط تونستم این برگه رو با سر پایین بدم دستش نمیدونم آخرش اون برگه رو چکار کرد. تو این اثنا خواهرا رو فرستادیم اتاق بغلی که یه مادر و یه نوزاد بودن رو ببینن و من و دکتر توی اتاق خنده ی یه سالمون رو تو اون چند دقیقه انجام دادیم واقعا خندیدیم. خدا انشاله مارو ببخشه. این خاطره هیچوقت از یادم نمیره. این نشاندنده مهمانوازی عالی این منطقه از روستا بود که مسئولین اطلاعات غلطی از این مردم به ما داده بودند.

خدا هیچوقت تو هچ مجلسی اینجور خنده هایی که بند نمیاد رو نصیب هیچ بنی بشری نکنه چون واقعا نمیشه کنترلش کنی.

التماس دعا صلوات




قالب وبلاگ