رفته بودیم حموم مدرسه شبانه روزی پسرانه
جلوی تویوتا جا کم بود
من باید جلو مینشستم اما سختم بود
گفتم من پشت راحت ترم
و واقعا راحت تر بودم
دوستان خیلی اصرار که بیا جلو طوری میشینیم که راحت باشی
اما من پشت رو انتخاب کرده بودم
یکیشون اومد عقب گفت منم عقب میشینم
باهم تو راه صحبت کردیم دونفری
زیر نور ماه
از هر دری صحبت کردیم
اون اهل هویزه بود
و توی اردوی جهادی تابستون ساری هم بود گروه عمرانی
خلاصه رسیدیم به اسکان
وقتی پیاده شدیم
یکی از جلوییا که دوست خوبم بود
گفت المومن مراه المومن
گفتم منظورت چیه؟
گفت خیلی یک دنده ای!!!
من خیلی با اینکه عیبمو گفت حال کردم و از فرداش چندباری مرآت صداش میکردم :)
طبقه بندی: خاطرات، قرارگاه جهادی علمدار، هویزی، حمام، تویوتا، یک دنده، مرآت
دخترک جلوی درب خونشون داشت چیزی میخوند
دخترک کلاس سوم بود
داشت تقدیرنامه قرارگاه جهادی علمدارو میخوند
مترجممون شده بود
رفتیم خونشون
محمد گفت روسریت کو؟
دخترک خیلی زود رفت و با روسری برگشت
معصومیت در چشمانش موج میزد
دلم هوای خواهر خودم رو کرده بود
هم اسم بودن و تقریبا هم سن و سال
دوست دخترک هم رفت و روسری سر کرد
به دخترک گفتم روی پیراهن محمد رو بخون
قرارگاه جهادی علمدار
با لهجه عربی خاص خودش خوند
دخترک خیلی خوب فارسی رو یاد گرفته بود
دخترک ...
اسمش زینب بود
طبقه بندی: خاطرات، خاطره، شادگان، دخترک، زینب، قرارگاه جهادی علمدار