سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گروه جهادی شهدای گمنام دانشگاه علوم پزشکی
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 92 فروردین 29 توسط اگه گفتی

رفته بودیم حموم مدرسه شبانه روزی پسرانه

جلوی تویوتا جا کم بود

من باید جلو مینشستم اما سختم بود

گفتم من پشت راحت ترم

و واقعا راحت تر بودم

دوستان خیلی اصرار که بیا جلو طوری میشینیم که راحت باشی

اما من پشت رو انتخاب کرده بودم

یکیشون اومد عقب گفت منم عقب میشینم

باهم تو راه صحبت کردیم دونفری

زیر نور ماه

از هر دری صحبت کردیم

اون اهل هویزه بود

و توی اردوی جهادی تابستون ساری هم بود گروه عمرانی

خلاصه رسیدیم به اسکان

وقتی پیاده شدیم

یکی از جلوییا که دوست خوبم بود

گفت المومن مراه المومن

گفتم منظورت چیه؟

گفت خیلی یک دنده ای!!!

من خیلی با اینکه عیبمو گفت حال کردم و از فرداش چندباری مرآت صداش میکردم :)گل تقدیم شما





طبقه بندی: خاطرات،  قرارگاه جهادی علمدار،  هویزی،  حمام،  تویوتا،  یک دنده،  مرآت
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 92 فروردین 29 توسط اگه گفتی

اسمش مهدی بوددوست داشتن

کلاس چهارممؤدب

یک چشمش نابینا بود

پرسیدم آقا مهدی میخوای چه کاره شی؟

گفت دکتروااااای

هم ذوق کردم هم تعجب

گفتم دکتر چی؟

گفت

چشم پزشک

خیلی دوسش داشتم

هر وقت مارو تو روستا میدید میومد طرفمون

بهش گفتم این دفعه که اومدیم دکتر شده باشیا!!

لبخند زد و گفت باشه...آفرین





طبقه بندی: خاطرات،  شادگان،  مهدی،  فیه جنوبی،  دکتر،  چشم
نوشته شده در تاریخ شنبه 92 فروردین 24 توسط اگه گفتی

دخترک جلوی درب خونشون داشت چیزی میخوندگل تقدیم شما

دخترک کلاس سوم بود

داشت تقدیرنامه قرارگاه جهادی علمدارو میخوندگل تقدیم شما

مترجممون شده بود

رفتیم خونشون

محمد گفت روسریت کو؟

دخترک خیلی زود رفت و با روسری برگشتگل تقدیم شما

معصومیت در چشمانش موج میزدگل تقدیم شما

دلم هوای خواهر خودم رو کرده بودگل تقدیم شما

هم اسم بودن و تقریبا هم سن و سالگل تقدیم شما

دوست دخترک هم رفت و روسری سر کردگل تقدیم شما

به دخترک گفتم روی پیراهن محمد رو بخون

قرارگاه جهادی علمدار

با لهجه عربی خاص خودش خوند

دخترک خیلی خوب فارسی رو یاد گرفته بودگل تقدیم شما

دخترک ...

اسمش زینب بودگل تقدیم شما





طبقه بندی: خاطرات،  خاطره،  شادگان،  دخترک،  زینب،  قرارگاه جهادی علمدار
نوشته شده در تاریخ شنبه 92 فروردین 24 توسط اگه گفتی

نیمه شب بود

خواستم بخوابم

باید مسواک میزدم

او در حال شستن ظرفها بود بدون این که صدایش در بیاید

چندمین باری بود که ظرفها را میشست

هر وقت کسی نمیشست او داوطلب بود. نه در میان جمع بلکه در کنار ظرف ها!!!

صدایش زیاد در نمیامد

از بچه های پشتیبانی بود

یه روز بهش گفتم اگه یه کم دیگه جلو اخلاصتو نگیری شهید میشی!!!

طوری خندید انگار اصلا متوجه نشد در چه موردی صحبت میکنم!!

اسمش را نمیبرم

چون

گمنام بود...





طبقه بندی: خاطرات،  گمنام،  اگه گفتی،  پشتیبانی
قالب وبلاگ