اصلاً به دوربین حساسیت داشت. اگر بهانهی معرفی بشاگرد به مردم نبود، شاید در همان میناب همهی دوربینها را میگرفت و نمیگذاشت به منطقه برسند.
هر چه میگفتیم: حاجی! بگذار امسال از دادن جهیزیهها یک فیلم بگیریم، برای جذب خیر هم خوب است. قبول نمیکرد، میگفت بقیه هر کار میخواهند بکنند، اجرشان با خدا، بی سر و صدا جهیزیهها را بدهید به عروس و دامادهای بشاگردی بروند، یک وقت به شخصیتشان ضربه نخورد و خجالت نکشند. ما مثلاً خادم اینها هستیم!
کم میشد حاجی را عصبانی دید، به خصوص در حضور مهمانها. اما همین مهمانها که حاجی اغراقآمیز احترامشان را داشت و تحویلشان میگرفت، میتوانستند با بعضی کارها حاجی را عصبانی کنند، راحتترینش این بود که در حضور حاجی، شروع کنند از او تعریف و تمجید کردن، اول حالت چهرهی حاجی عوض میشد، اگر زیادهروی میکردند، محترمانه یکی، دو تشر و گلایه از حاجی تحویل میگرفتند.
کافی بود بفهمد کسی سید است، آن وقت میتوانستی نهایت تواضع و خضوع حاجی را ببینی.
همین مانده بود که کسی قلم به دست برود و بگوید: حاجی! میخواهم از خودت بگویی، اگر آشنا و رفیق و جوان بودی، احتمالاً یک مشت محبتآمیز، اما جاندار به بازویت میخورد که حداقل یک شبانهروز شیرینی دردش را حس میکردی. میگفت شما اگر میخواهی خدمت کنی، بیا و منطقه را ببین، از وضعیت این مردم بنویس تا قلماً در کمک به این شیعیان مظلوم شریک شوی.
فقط یک جا از خودش حرف میزد، آخر شب، سر جانماز، آن هم همه اظهار عجز بود و ناله و استغاثه که «یا لطیف ارحم عبدک الضعیف.». . .
و غریبانه هم آخرین جرعه را نوشید و رفت به آسمانهایی که آنجا دیگر غریب نبود و خب میشناختند عبداله والیِ بشاگرد را.
سنت عالم اما به گونهای دیگر است، از رحمت خدا به دور است که چنین گوهری نادیده بماند. حال که حجاب خودش از روی وجود لطیفش کنار رفته است، همه چیز به حرکتی در میآید تا او را به بندگان مشتاق نشان دهند که: اینگونه باید رفت، اگر مردش هستی!
مسجد«بنیفاطمه» خیابان سرچشمه چند بار پُر و خالی شد. نزدیکترین نزدیکان حاجی هم اکثر این جمعیت را نمیشناختند و مبهوت مانده بودند از این همه مردم که میآمدند و مانند عزیز از دست دادهها برای حاجی میگریستند. میخواستند مجلس هفتم را در مسجد کوچک محل خودشان (مسجد گلستان) بگیرند، اما این جمعیت ختم همهی برنامههای دنیایی را به هم ریخته بود؛ برنامههای آسمانی طور دیگری رقم خورده بودند.
این شروع راه بود، تا کمکم نام حاج عبدالله والی بر زبانها و تصویرها و قلمها بیفتد و چه دور است زمانی که کسی بگوید حقش ادا شده است.
حاجی! «تا خمینیشهر» کتاب توست که قطعاً اگر صد سال دیگر هم زنده بودی، به چاپ یک صفحهاش راضی نمیشدی. و ما مطمئنیم به اوج یقین، که اگر اقبالی به «تا خمینی شهر» میشود، در ادامهی سنت الهی است تا خاک گمنامی از گوهر تــو پاک شود. حاجی! کتابت برندهی «جایزهی جلال» شد و چند روز پیش «جایزهی کتاب سال» را هم گرفت. تا ثابت شود قطرهای اخلاص در این عالم گم نمیشود.
راستی حاجی! حاج محمود بشاگرد است. از گرفتن جایزهها خوشحال شده است، اما از دوربین فرار میکند!
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 92 اسفند 5 توسط
جهادگر