• وبلاگ : گروه جهادي شهداي گمنام دانشگاه علوم پزشکي
  • يادداشت : دومين مهمان صندلي داغ
  • نظرات : 0 خصوصي ، 20 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    شما که اينقدر بچه هارو دوست دارين قشنگ ترين خاطره اي که از اون نيم وجبي هاي با نمک و شيطون دارين چي بوده؟!
    پاسخ

    تو محل اسکانمون تقريبا همه بچه ها با من خوب بودن ولي يکي از بچه ها به اسم سجاد خيلي با من خوب بود و هميشه به مسجد ميومد. من خيلي اونو دوس داشتم و دارم و هر وقت که من به مسجد محل اسکانمون نميرفتم چون برا بحث کاراي پايش تو بقيه روستاها بودم فرداي همون روز تو مسجد که منو ميديد ميگف ديروز نيومدي و دلم تنگ شده و ازين حرفا. بعدها فهميدم که پدرش فوت کرده بوده و با پدربزرگش زندگي ميکردن و يه داداش بزرگتر هم داشته که به واسطه سجاد با من آشنا شد و اين دوستي باعث شد اونم هر روز به مسجد بياد. به خاطر هميشه مسجد اومدنش هم يه جايزه هم به سجاد و هم به برادرش محمد هم داده شد. شماره موبايل منم گرفت و تا چند بعد ازينکه برگشتيم هر روز زنگ ميزد و باهام حرف ميزد و منم هر چند وقتي براش زنگ ميزنم و هميشه بهش ميگم که به مسجد بره. تو آخرين لحظات با هم بودنمون دلتنگي رو ميشد از چشماش ديد و بهم گفت تا روز قيامت همينجا بمون بهش گفتم غصه نخور اگه خدا بخاد سال ديگه دوباره ميايم پيشتون. انشاله که اون يکي از سربازان امام زمان (عج) بشه. ياعلي صلوات