این متن نقل به مضمون از سخنان جناب یزدان نجات در تاریخ 13 خرداد 1392 هست که خواندنش خالی از لطف نیست.
چقدر خوب میشد اگر گروهی از داروسازان فارغ التحصیل داروسازی در غالب گروه های جهادی در تیم های چند ده نفره تشکیل میشد و با ورود به شهر های متفاوت کشور و شناسایی ظرفیت های آن شهر در راستای عملی ساختن علم داروسازی در قالب کارگاه های کوچک تولیدی مواد اولیه. مواد دارویی . اشکال دارویی و ... شروع به مطالعات میکرد و با احداث یک شرکت دانش بنیان در آن شهر و فروش سهام آن به شهر دیگر و آزاد شدن یک ظرفیت دیگر از لحاظ علمی و نیروی انسانی می شد.
چند مثال بسیار خرد از این کارگاه ها : عصاره گیری گیاهی- فرمولاسیون پماد و کرم و ...
البته ذکر این مطلب نباید خواننده را به این فکر بیندازد که پیشنهاد دهنده ملزم به اجرای آن است و مطرح کردن این مطلب حداقل اثری که دارد ایجاد جرقه در اذهان مخاطب است.
با تشکر از آقای یزدان نجات
طبقه بندی: هومن، یزدان نجات، هومن یزدان نجات، جهادی، پیشنهاد-کارگاه، 1392، خرداد
رفته بودیم حموم مدرسه شبانه روزی پسرانه
جلوی تویوتا جا کم بود
من باید جلو مینشستم اما سختم بود
گفتم من پشت راحت ترم
و واقعا راحت تر بودم
دوستان خیلی اصرار که بیا جلو طوری میشینیم که راحت باشی
اما من پشت رو انتخاب کرده بودم
یکیشون اومد عقب گفت منم عقب میشینم
باهم تو راه صحبت کردیم دونفری
زیر نور ماه
از هر دری صحبت کردیم
اون اهل هویزه بود
و توی اردوی جهادی تابستون ساری هم بود گروه عمرانی
خلاصه رسیدیم به اسکان
وقتی پیاده شدیم
یکی از جلوییا که دوست خوبم بود
گفت المومن مراه المومن
گفتم منظورت چیه؟
گفت خیلی یک دنده ای!!!
من خیلی با اینکه عیبمو گفت حال کردم و از فرداش چندباری مرآت صداش میکردم :)
طبقه بندی: خاطرات، قرارگاه جهادی علمدار، هویزی، حمام، تویوتا، یک دنده، مرآت
اسمش مهدی بود
کلاس چهارم
یک چشمش نابینا بود
پرسیدم آقا مهدی میخوای چه کاره شی؟
گفت دکتر
هم ذوق کردم هم تعجب
گفتم دکتر چی؟
گفت
چشم پزشک
خیلی دوسش داشتم
هر وقت مارو تو روستا میدید میومد طرفمون
بهش گفتم این دفعه که اومدیم دکتر شده باشیا!!
لبخند زد و گفت باشه...
طبقه بندی: خاطرات، شادگان، مهدی، فیه جنوبی، دکتر، چشم
دخترک جلوی درب خونشون داشت چیزی میخوند
دخترک کلاس سوم بود
داشت تقدیرنامه قرارگاه جهادی علمدارو میخوند
مترجممون شده بود
رفتیم خونشون
محمد گفت روسریت کو؟
دخترک خیلی زود رفت و با روسری برگشت
معصومیت در چشمانش موج میزد
دلم هوای خواهر خودم رو کرده بود
هم اسم بودن و تقریبا هم سن و سال
دوست دخترک هم رفت و روسری سر کرد
به دخترک گفتم روی پیراهن محمد رو بخون
قرارگاه جهادی علمدار
با لهجه عربی خاص خودش خوند
دخترک خیلی خوب فارسی رو یاد گرفته بود
دخترک ...
اسمش زینب بود
طبقه بندی: خاطرات، خاطره، شادگان، دخترک، زینب، قرارگاه جهادی علمدار
نیمه شب بود
خواستم بخوابم
باید مسواک میزدم
او در حال شستن ظرفها بود بدون این که صدایش در بیاید
چندمین باری بود که ظرفها را میشست
هر وقت کسی نمیشست او داوطلب بود. نه در میان جمع بلکه در کنار ظرف ها!!!
صدایش زیاد در نمیامد
از بچه های پشتیبانی بود
یه روز بهش گفتم اگه یه کم دیگه جلو اخلاصتو نگیری شهید میشی!!!
طوری خندید انگار اصلا متوجه نشد در چه موردی صحبت میکنم!!
اسمش را نمیبرم
چون
گمنام بود...
طبقه بندی: خاطرات، گمنام، اگه گفتی، پشتیبانی
سلام
اگه گفتی جهادگرا الان باید در چه زمینه ای جهاد کنن؟
اگه گفتی تیم پزشکی جلساتشو باید برای برنامه ریزی اردو های جهادی از کی شروع کنن؟
اگه گفتی تبلیغات خوب و اشاعه این خاطرات و تبلیغات همین وبلاگ به متن دانشجوها چقدر برای جذب سالای بعد یا اردوهای بعدی موثره؟
اگه گفتی چه کارایی برای تبلیغات میشه انجام داد؟
اگه گفتی چقدر خوبه یه سی دی تصویری از اردو منتشر بشه
اگه گفتی دانشجوها چقدر تشته این اردوها هستن؟
اگه گفتی