سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گروه جهادی شهدای گمنام دانشگاه علوم پزشکی
نوشته شده در تاریخ جمعه 92 فروردین 30 توسط

طبق معمول هر روز تو کوچه پس کوچه های شاوردی مشغول کار خودمون و آموزش خونه به خونه بودیم،

رفتیم دم یک خونه و منتظر بودیم تا یکی درو وا کنه،دختربچه پنج شش ساله ای توجه هممونو جلب کرده بود

بسته پفک دستش بود و رفت سمت فاضلابی که نزدیک خونه بود و یه چیزی از تو فاضلاب برداشت و بعد با سرعت نور (!!!) شروع کرد به گاز زدن پفک ها و برگردوندن نصفه باقیشون به بسته پفک!!!!!!

با تموم تعجب پرسیدم خوب چرا پفک هارو کامل نمی خوره و پفک هارو نصفه گاز میزنه و برشون میگردونه تو بسته پفک؟!

یکی از بچه ها گفت واسه خاطر اینکه بچه های دیگه که تو کوچه ان و بسته پفک تو دستشو دیدن ازش پفک نگیرن و تموم پفکارو تنها بخوره!!!!!!!!!!!!!

مات و مبهوت فقط نگاهم به دختر بچه بود....

نمی دونستم بخاطر هوش وافر و سرشارش باید تحسینش کرد؟! یا تاسف خورد به حال فرهنگی که داره توش رشد می کنه و قراره یکی از آینده سازهای همون منطقه باشه!!!!!!!!!!

فرهنگی که یک دختربچه پنج شش ساله واسه شریک نکردن دوستا و همبازی هاش تو غذایی که داره می خوره دست به اعمال شاقه میزنه!!!!!!!!!!!!

 




نوشته شده در تاریخ جمعه 92 فروردین 30 توسط

بسم ا...

سلام

موافقید خاطراتمون بنویسیم و کتابچه کتیم؟؟البته نه اینکه خاطراتمونو در اختیار قرارگاه قرار بدیم(شما رو نمیدونم اما خودم مخالفم با اینکه خاطراتو بدم قرارگاه و اگر قرار باشه خاطراتمون چاپ شه فقط و فقط خاطرات بچه های خودمون باشه ،به شخصه راضی نیستم خاطراتم تو کتابچه استان باشه به دلایلی کاملا واضح!!)
 بعد می تونیم این خاطراتو در اختیار بچه های دانشگاه قرار بدیم؟؟

اگر موافقید تو نظرات اعلام کنید و بعدش تا یه تاریخی خاطرات جمع کنیم و به دانشگاه هم اعلام کنیم،اگر قبول کردن که چه بهتر،اگر نه باز هم جهادی وارد عمل میشیم و خدا که همیشه بزرگ بوده کمک میکنه و یه جوری چاپشون میکنیم..

هرکی موافقه بگه یاعلی..

پی نوشت : امیدوارم همه ی دوستان جهادی موافق این کار باشند،اگر هم خدایی نکرده از هم گله ای داریم یا ناراحتیم تو این کارمون تاثیرش ندیم!! و بدونیم ان شاا... با این خاطرات کار بزرگی در جذب بچه ها میکنیم.




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 92 فروردین 29 توسط

بسم ا...

بچه ها تو اوتوبوس میپرسیدن تو دیگه چرا اینقدر ناراحتی؟؟؟تو که مامان باباتو دیدی،ناراحتیت واسه چیه؟؟؟

نتونستم چیزی بگم..

ولی یادم میاد ناراحتیم بی علت نبود..

تو پارک،حین ناهار خوردن یه پسربچه ی 10-12 ساله ای رو دیده بودم؛خواستم لقمه اول بخورم که دلم نیومد،پشت سرم بود،پرسیدم ناهار داری؟متوجه غذایی که برادرا بهش  دادن شدم،خیالم راحت شد..

بعد از غذا خوردن دیدم که مثل همه ی هم سن و سالای خودش داره تو پارک تنهایی بازی میکنه اونم 2 یا 3 ساعت بعد از تحویل سال با لباسای نامناسب،دلم نیومد همینجوری برم و باهاش حرف نزنم،رفتم با یکی از دوستام جلو؛گفتم شما عید ندارید اینجا؟

گفت :چرا

گفتم:پس اینجا چیکار میکنی؟؟خونتون کجاست؟؟

با دست اشاره کرد به خیابون روبه روی پارک و گفت خونشون تو اون خیابونه

گفتم : تو ،اینجا،تنهایی ،پس مامان بابات کجان؟

گفت : 3 سال پیش تو یه تصادف مردن...

نتونستم چیزی بگم،چیزی برای گفتن نداشتم،یه لحظه از خودمم بدم اومد،من حتی تو یه استان دیگه تونستم زمان تحویل سال خانوادمو ببینم و این بچه...

تمام مدت ذهنم مشغولش بود؛چندتا بچه دیگه مثل این پسربچه توی پارک یتیمن؟؟؟؟تو شهر خودمون؟تو همسایه هامون؟؟

چقدر نیاز به محبت دارن؟؟چرا ما نمیتونیم کاری کنیم؟این همه سختی رو تا کی باید تحمل کنن؟؟؟

و کلی سوال دیگه...




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 92 فروردین 29 توسط

بسم ا...

گفتیم با برادرا می ریم خیالمون راحته سگی چیزی به ما حمله کنه نگرانی نداریم!!!!!

 یه بار با چندتا از بردرا داشتیم از کنار یه خونه رد میشدیم و جلو تر از برادرا حرکت میکردیم که یه سگ مهمون نوازی!! تا ما رو دید به سمت در اومد و شروع کرد به پارس کردن،اون لحظه ما به روی مبارکمون نیاوردیم و هیچ عکس العملی نشون ندادیم ولی فقط حس کردم از پشت سرمون یه برادری داره میدوئه!!!! حتی کفش ما رو هم  لگد کرد!!!

آخه چقدر نگران ما خواهرا هستین که این برادران شیردل میفرستید!!!!

(البته تشکر ویژه از چند نفر بخاطر اینکه خونه ها و جاهایی که میرفتیم و سگ داشتن خوب پشتیبانی کردند)




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 92 فروردین 29 توسط

قضاوت

مبادا او را که دارای اشتیاق و نیرویی فراوان است به کم شوقی طعنه زنید که : " چرا تو تا این حد خمود و دیررسی؟! "

زیرا ای سوته دل !

فرد صالح هرگز از عریان نمی پرسد " لباست کو؟! "

و از بی پناه سوال نمی کند " خانه ات کجاست ؟! "

" جبران خلیل جبران "




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 92 فروردین 29 توسط

بسم ا...

الهی! هب لی کمال الانقطاع الیک .. .

خدایا نهایت بریدن از غیر تو و پیوستن به خودت را روزی ام ساز..

بخشی از مناجات شعبانیه





نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 92 فروردین 29 توسط

بسم ا...

یاد تابلوهای جنگ بخیر که روش نوشته بود حال نداری ثواب کنی،گناه نکن..




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 92 فروردین 29 توسط اگه گفتی

رفته بودیم حموم مدرسه شبانه روزی پسرانه

جلوی تویوتا جا کم بود

من باید جلو مینشستم اما سختم بود

گفتم من پشت راحت ترم

و واقعا راحت تر بودم

دوستان خیلی اصرار که بیا جلو طوری میشینیم که راحت باشی

اما من پشت رو انتخاب کرده بودم

یکیشون اومد عقب گفت منم عقب میشینم

باهم تو راه صحبت کردیم دونفری

زیر نور ماه

از هر دری صحبت کردیم

اون اهل هویزه بود

و توی اردوی جهادی تابستون ساری هم بود گروه عمرانی

خلاصه رسیدیم به اسکان

وقتی پیاده شدیم

یکی از جلوییا که دوست خوبم بود

گفت المومن مراه المومن

گفتم منظورت چیه؟

گفت خیلی یک دنده ای!!!

من خیلی با اینکه عیبمو گفت حال کردم و از فرداش چندباری مرآت صداش میکردم :)گل تقدیم شما





طبقه بندی: خاطرات،  قرارگاه جهادی علمدار،  هویزی،  حمام،  تویوتا،  یک دنده،  مرآت
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 92 فروردین 29 توسط اگه گفتی

اسمش مهدی بوددوست داشتن

کلاس چهارممؤدب

یک چشمش نابینا بود

پرسیدم آقا مهدی میخوای چه کاره شی؟

گفت دکتروااااای

هم ذوق کردم هم تعجب

گفتم دکتر چی؟

گفت

چشم پزشک

خیلی دوسش داشتم

هر وقت مارو تو روستا میدید میومد طرفمون

بهش گفتم این دفعه که اومدیم دکتر شده باشیا!!

لبخند زد و گفت باشه...آفرین





طبقه بندی: خاطرات،  شادگان،  مهدی،  فیه جنوبی،  دکتر،  چشم
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 92 فروردین 28 توسط

بسم ا...

مدتی که اردو بودیم و بعد از برگشتنمون،خیلیهامون از هم ایراد گرفتیم، با کنایه حرف زدیم،مسائل رو طوری دیدیم که انگار طرف مقابل خاطی هست و ما مبرا از همه چی، اگر اتفاقی هم می افتاد این وسط طوری رفتار کردیم که انگار طرفمون  بدترین کارها رو کرده،وقتی عذرخواستن جوابی ندادیم،وقتی خواستن همدل باشن نخواستیم همدل شیم،طوری رفتار کردیم که انگاری ما همه چیز تمامیم و طرف مقابل نه...

و خیلی حرفای دیگه...

اما نخواستیم یه دوری بزنیم درون خودمون

شده فکر کنید چند بار تو این اردو دل شکوندیم؟؟؟

چند بار صدامونو رو دیگران بلند کردیم؟؟

چند بار در مورد هم فکر و قضاوت نادرست کردیم؟؟

چند بار وظیفمون بوده کاریو انجام بدیم و انجام ندادیم؟؟

چند بار تهمت حواله همدیگه کردیم؟؟

چند بار به همدیگه خندیدیم؟؟؟

چند بار به دیگران بی احترامی کردیم؟؟

چند بار تونستیم چشممونو رو اشتباهات دیگران ببندیم و ببخشیم ؟؟؟

چند بار تونستیم فکر کنیم اگر طرف مقابل کاری رو انجام داده از رو قصد و غرض نبوده و دلیل خاصی داشته؟؟

چند بار شده فقط و فقط به این فکر کنیم ما واسه چی اومدیم اردوووووو؟؟؟؟ و هدف از این اردو چی بوده؟؟؟

شده تا اینجا منیت ها رو کنار بذاریم ؟؟؟

شده ظرفیت هامونو بالا ببریم؟؟

شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نشده...

ما رفته بودیم ساخته شیم اما الان بعد از گذشت تقریبا  20 روز فهمیدم نه ساخته شدیم،نه تونستیم که بسازیم...


 




قالب وبلاگ